Friday, February 23, 2007

نوشته های یک مرده

لحظه ای که می نویسم دیگر نیست مرده است از دست رفته است به فعل ماضی بدل شده است
دیگر نیست
نداریمش
ما همیشه در از دست دادن مدام لحظاتیم مدام و بی وقفه و این بی بازگشت چه ها که نمی کند با ما .معنای گذشت زمان در مختصات مختلف چنان در هم پیچیده به نظر می آید که وقتی بر می گردی و به عمر گذشته ات می نگری گاه از ترس و گاه از بیگانگی با گذشته ات نمی خواهی ببینینشان .بسیار دوست می دارم لحظاتی را که در آن تاب نوشتم می آید و آوای درونیم به ماندگار کردن می خواندم ای کاش همیشه بیشتر به مانگار کردن بیندیشیم
ماندگار کردن یعنی خلق اثری که از زمان و مکان و گذر مرگ آور روزمرگی و روزمره گی فراتر باشد در چنین لحظاتی به انچه که باید باشم نزدیک ترم تا زمانهایی که لحظاتم در هزار توی زندگی درتند باد زمان می روند و در انتهای تاریکی که حتی دیگر نمیبینشان گم می شوند این لحظات را دوست نمی دارم
که از من نیستند و ندارمشان
اما تلاش برای رسیدن به مرز خلق مدام و فرار از مصرف جنگی زیباست که در تمامی لحظات عمر بر ذهنم سایه انداخته
و خوش است این زندکی در هین کشاکش مدام
در تلاش برای جاودانی و فرار از بیهوده گی